یه چی بگم داشتم گالریم رو نگاه میکردم ،یه دفعه دلم برای خودم تنگ شد .....

دلم خواست خودمو ببوسم خیلی وقته که حالم یه جور دیگس...

دلم برای اون لحظه هایی که مینشستم پای قرآنم و بادقت آیه های

خدا رو حفظ میکردم تنگ شد...

تا جزء25پیش رفتیم اما این کرونای لعنتی همه حس و حال مفید زندگی کردن رو از من گرفت...

چقدر برای مسابقه و آزمون تلاش میکردیم....

اما الآن حس میکنم کلا دنیام عوض شده ...

راستش بعد از فوت بابا دیگه مغز من از کار افتاد یه جورایی در آسمان به سر میبرم ...

وقتی به روزم نگاه میکنم از خودم بدم میاد ...

لحظه های مفید زندگیم خیلی کم شده و این اصلا خوب نیست....

ای کاش اون روزها بازم برگرده....

ای کاش....